تدبیر. صلاح اندیشی: سکندر جهاندیدگان را بخواند در این چاره جویی بسی قصه راند. نظامی. ، حیله گری. فسونگری. فریبکاری: فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی. نظامی
تدبیر. صلاح اندیشی: سکندر جهاندیدگان را بخواند در این چاره جویی بسی قصه راند. نظامی. ، حیله گری. فسونگری. فریبکاری: فسونگر در حدیث چاره جویی فسونی به ندید از راستگویی. نظامی
تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نضره. (منتهی الارب) (دهار). نضاره. نضور. نضر. بشر. (منتهی الارب) : که روی سیاوش اگر دیدمی بدین تازه رویی نگردیدمی. فردوسی. تازه رویی و رادمردی و شرم بازیابی ازو بهر هنگام. فرخی. در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار. فرخی. بشغل دل و رنج تن کم نکردی ازین تازه رویی وزین خوش لقایی. فرخی. بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی. فرخی. ... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54). تازه روئیش تازه تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار. نظامی. ابر و بادی که آمدی زآن پیش تازه کردند تازه رویی خویش. نظامی. چون صبح ز روی تازه رویی میکرد نشاط مهرجویی. نظامی. عروس مرا پیش پیکرشناس همین تازه رویی بس است از قیاس. نظامی. چو شاه گنج بخش این نکته بشنید چو صبح از تازه رویی خوش بخندید. نظامی. قبا بسته چو گل در تازه رویی پرستش را کمر بستند گویی. نظامی. خاموش دلا ز تیزگویی میخور جگری بتازه رویی. نظامی. محمد بن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص 165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود
تازگی و نیکویی صورت. (ناظم الاطباء). خوشرویی. شادی. جوان سیمایی. گشاده رویی. بشاشت. نَضْره. (منتهی الارب) (دهار). نَضاره. نُضور. نَضَر. بِشْر. (منتهی الارب) : که روی سیاوش اگر دیدمی بدین تازه رویی نگردیدمی. فردوسی. تازه رویی و رادمردی و شرم بازیابی ازو بهر هنگام. فرخی. در بزرگی باتواضع در سیاست باسکون در سخا با تازه رویی در جوانی باوقار. فرخی. بشغل دل و رنج تن کم نکردی ازین تازه رویی وزین خوش لقایی. فرخی. بدین شرمناکی بدین خوب رسمی بدین تازه رویی بدین خوش زبانی. فرخی. ... بنده مثال داده است شوربایی ساختن، سلطان بتازه رویی گفت سخت صواب آمد. (تاریخ بیهقی چ ادیب ص 54). تازه روئیش تازه تر ز بهار خوب رنگیش خوبتر ز نگار. نظامی. ابر و بادی که آمدی زآن پیش تازه کردند تازه رویی خویش. نظامی. چون صبح ز روی تازه رویی میکرد نشاط مهرجویی. نظامی. عروس مرا پیش پیکرشناس همین تازه رویی بس است از قیاس. نظامی. چو شاه گنج بخش این نکته بشنید چو صبح از تازه رویی خوش بخندید. نظامی. قبا بسته چو گل در تازه رویی پرستش را کمر بستند گویی. نظامی. خاموش دلا ز تیزگویی میخور جگری بتازه رویی. نظامی. محمد بن آملی در علم تصوف گوید: خلق هشتم (از اخلاق سالک) بشره و تازه رویی... (نفایس الفنون چ میرزا احمد خونساری ص 165). رجوع به تازه رو و تازه روی شود
از اسمای محبوب است. (آنندراج). بتازگی بسن جوانی رسیده. (ناظم الاطباء). حدیث السن. نوجوان: عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است. منوچهری. چون که من پیرم جهان تازه جوان گرنه زین مادر بسی من مهترم. ناصرخسرو. در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر. حافظ. چهرۀ نوخط آن تازه جوان را دریاب زیر ابر سبک آن برق عنان را دریاب. صائب (از آنندراج). گشته خوش پیر ظهوری و علاجش اینست که بتن جانی از آن تازه جوانش بکشم. ظهوری (ایضاً). ، مجازاً، لطیف. باطراوت. زیبا: تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشۀ او طرب و مذهب او دانش و داد. منوچهری
از اسمای محبوب است. (آنندراج). بتازگی بسن جوانی رسیده. (ناظم الاطباء). حدیث السن. نوجوان: عیبیش جز این نیست که آبستن گشته ست او نیز یکی دخترک تازه جوان است. منوچهری. چون که من پیرم جهان تازه جوان گرنه زین مادر بسی من مهترم. ناصرخسرو. در غریبی و فراق و غم دل پیر شدم ساغر می ز کف تازه جوانی بمن آر. حافظ. چهرۀ نوخط آن تازه جوان را دریاب زیر ابر سبک آن برق عنان را دریاب. صائب (از آنندراج). گشته خوش پیر ظهوری و علاجش اینست که بتن جانی از آن تازه جوانش بکشم. ظهوری (ایضاً). ، مجازاً، لطیف. باطراوت. زیبا: تن او تازه جوان باد و دلش خرم و شاد پیشۀ او طرب و مذهب او دانش و داد. منوچهری
در این شعر سوزنی ظاهراً بمعانی شادجانی، روح را شاد و خوش داشتن، روح را بشاش کردن و سبک روحی آمده است: تدبیر کرای خر رهی کن هم با سبکی هم بتازه روحی. سوزنی (دیوان خطی کتاب خانه مؤلف ص 86)
در این شعر سوزنی ظاهراً بمعانی شادجانی، روح را شاد و خوش داشتن، روح را بشاش کردن و سبک روحی آمده است: تدبیر کرای خرِ رهی کن هم با سبکی هم بتازه روحی. سوزنی (دیوان خطی کتاب خانه مؤلف ص 86)